سمفونی مردگان   2017-04-30 06:27:01

موومان یکم
فصل زمستان است. در کاروانسرای آجیل فروش ها، من، «اورهان اورخانی» در حجره خودم «خشکبار معتبر» نشسته ام و با «ایاز پاسبان» گپ می زنم. هر پنجشنبه ایاز می آید تا مواجبش را بگیرد. پدرم، جابر اورخانی، او را به این کار عادت داده است. دیگر پدری در کار نیست ، سال ها پیش دارفانی را وداع گفته اما ایاز این عادت را با من پیش می برد. برادری دارم که نامش «آیدین» است و ده روز است که گم شده است. قصد دارم او را بیابم و سر به نیست کنم. ایاز پاسپان قول می دهد در این برادرکشی هوای مرا داشته باشد تا کسی از ماجرا بویی نبرد. آیدین در عوالم خودش است و کاری به من ندارد. خواهری به نام «آیدا» داشتم که همیشه در آشپزخانه یا انباری بود و با درد رماتیسم دست به گریبان بود. آیدا دیگر زنده نیست. آیدین، آیدا را که لنگه دوقلویش بود خیلی دوست دارد.

ساعت نزدیک دو بعد از ظهر است که من شاگردان حجره را مرخص کرده، درحجره را بسته و می روم تا آیدین را در قهوه خانه شورآبی در کنار مشد عباس قهوه چی بیابم و سر فرصت با پیچه ای از طناب هلاکش سازم. آیدین مدت ها است شیرین عقل شده است و او را «سوجی» دیوانه می گویند. امروز، از کنار ساعت سازی آقای درستکار رد شدم، یکی از ساعت هایش از سال 1325 خوابیده است و او آرزو دارد درستش کند ولی تاکنون نتوانسته. آیدین چهل و دو سال دارد و من چهل ساله هستم. اغلب آیدین را در ایوان زنجیر می کنم، چون اگر زنجیر نشود هر بار سر از جایی در می آورد؛ پشت مدرسه انوشیروان، قهوه خانه شورآبی، باغ اخوان، شوره زار یا قبرستان.

مادر تا زنده بود، دیوانگی آیدین را زیر سر من می دانست. دلش می خواست من آیدین را برای معالجه به خارجه ببرم که هرگز نبردم. آیدین فقط روزنامه ای در دست می گیرد و از حفظ اخبار می خواند. همه آیدین را دوست دارند، آزاری ندارد. آن روز دیدم که قهوه خانه متروک شده است، مشد عباس آن را به دیگری اجاره داده، اما در کنار قهوه خانه اصطبلی بود که پیرمردی با الاغ هایش از شدت سرما به آن جا پناه آورده بود. پیرمرد می خواست صبح به جایی به نام «رام اسبی» در اطراف شهر برود. پیرمرد وقتی فهمید که من اورهان اورخانی هستم، «برادرکُش» صدایم کرد. چون من برادر بزرگ دیگری هم داشته ام که نامش «یوسف» بوده و همه می گویند او را من کشته ام. یوسف در زمان جنگ بچه بود و به تقلید از چتربازان خود را با چتر از پشت بام پایین انداخت، از آن پس تا سال های سال عقب افتاده و فلج ماند. فقط چشم هایش کار می کرد، غذا می خورد و پس می داد.

در کنار خانه پدرم، جابر اورخانی، یک کارخانه پنکه سازی لرد بود که همیشه صدای هور هورش می آمد. کارگرانش لباس زرد داشتند. در آن ایام همیشه آیدین هوای مرا داشت، به خاطر من بچه های پررو را می زد. وقتی سرخک گرفته بودم مرا تا مدرسه کول می کرد.

یک بار جمشید دیلاق، سکه ای را پیدا کرد ولی آن را بر نداشت چون خودش را پولدار جا زده بود. من آن را برداشتم و فهمیدم که سکه طلا است. هر چه جمشید اصرا کرد نتوانست سکه را از من بگیرد. آیدین می گفت سر پول با هم دعوا نکنید. جمشید به التماس افتاد و مجبور شد حقیقت را بگوید که پدرش مرده و مادرش کارگر کارخانه شکلات سازی است، اما من سکه را به او ندادم. بعدها جمشید دوستم شد، به سربازی رفت، و گاهی با هم سری به مارتا، زن بدکاره می زدیم.

به یاد دارم که سال ها پیش با جمعی از دوستان به شورآبی رفته بودیم تا شنا کنیم اما اسیر باتلاق شدیم. جمشید دیلاق، که تا شانه در باتلاق فرورفته بود خودش را به کمرم وصل کرد تا نجات پیدا کند اما من کمربندم را باز کردم و خودم را نجات دادم. مادر جمشید، مرا برای همیشه نفرین کرد که به دوستم کمک نکرده ام.

مادرم که زنده بود در خانه نان می پخت. وقتی نان پخته می شد شش قرص نان به من و آیدین می داد تا برای عمو صابر و زنش ببریم. مادر و آیدا در آشپزخانه می شستند و می پختند. آیدین عاشق کتاب بود، از هر فرصتی استفاده می کرد تا کتاب بخواند. پدر اوایل این کار آیدین را دوست داشت اما اندک اندک کینه اش را به دل گرفت که فقط درس می خواند و کار در حجره را دوست ندارد. آیدین بچه کنجکاوی بود به همه چیز دست می زد. می خواست سر از کار همه چیز درآورد. یک روز دوچرخه ام را برداشت و دور حوض ساعت ها چرخید. من آن قدر سرم را به زمین کوبیدم که خون صورتم را گرفت. پدر آیدین را کتک زد. مادرم از آیدین دفاع کرد. مادر بیشتر آیدین را دوست داشت و پدر بیشتر مرا. یک بار آیدین به من پیشنهاد کرد در سرازیری با هم مسابقه دو بگذاریم. من زمین خوردم و دماغم شکست، به همین خاطر هنوز هم در چهل سالگی یک طرف بینی ام دو برابر طرف دیگر است. آنروز آیدین کتک مفصلی از پدر خورد. پدرهمیشه آیدین را «بی رگ» یا «الدنگ» صدا می کرد.

پدر اهل نماز و روزه بود. من برای این که رضایت پدر را جلب کنم نماز می خواندم و روزه می گرفتم. پدر در وصیت نامه اش رسما قید کرده بود که هیچ کس از وراث تا زمان حیات حق واگذاری تمامی یا قسمتی از مایملک را به غیر ندارد. حجره، خانه و باغ، ارثیه پدر بود. من تمام ارثیه پدر را می خواهم چون بیشتر از بقیه برایشان زحمت کشیده ام. بعد از مرگ همه اعضای خانه، فقط آیدین موی دماغم است. آیدین هم حاضر نیست سهمش را به من بفروشد. مادر تا زنده بود پیشنهاد داد من و آیدین دو تا مغازه خشکبار بزنیم تا با هم درگیر نشویم. اما من می دانستم اگر چنین کاری کنیم همه پیش آیدین می روند و من ورشکست می شوم.

آیدین بیشتر وقتش به مطالعه می گذشت. یک بار که «باباگوریو» می خواند پدر کتابش را پاره پاره کرد و همان شب اتاقش را از اتاق من جدا کرد و مجبورش کرد از آن به بعد در زیرزمین زندگی کند. من خوشحال بودم که در اتاقم آزاد هستم. یک بار پدر کتاب های آیدین را به ایاز پاسبان نشان داد و ایاز حدس زد که آیدین راه خطا می رود. همان روز من و پدر به خانه آمدیم و پدر کتاب های آیدین را لب حوض به آتش کشید. مادر و آیدا در سکوت شاهد بودند. شب آیدین از ناراحتی شام نخورد. یک بار خورشید گرفتگی داشتیم، جابر، پدرم حدس می زد به خاطر کفر خورشید گرفته است. از من خواست فرش و لباس های آیدین را از اتاقش بیرون ببرم و پس از آن اتاقش را با تمام کتاب ها و روزنامه هایش، مدارک و پرونده های تحصیلی، و شعرهایی که گفته بود، به آتش کشید. از آن روز آیدین از خانه رفت. مدت ها بیکار و بی پول بود تا این که توسط فروزان زن همسایه، کاری در نجاری «رام اسبی» خارج از شهر پیدا کرد. من گاهی به دیدارش می رفتم. پس از یک سال پدر به اصرار مادر به دنبالش رفت تا او را برگرداند اما آیدین نیامد.

آیدین در ایام سلامتی اش با سورملینا (سورمه) دختر یک قهوه فروش ارمنی به نام سورن دوست شده بود. آیدین شیک می پوشید و بسیار خوش قیافه بود. دل همه زن ها را می برد. دیپلم داشت. شعر می گفت.

یک بار آیدین را به ویله دره بردم تا با هم بگردیم. وقتی برگشتیم آیدین بیمار شده بود. همه فکر کردند مسموم شده، او را پیش دکتر بردم. اما خوب نشد. تشخیص دکتر دیوانگی بود. مادر تقریبا مطمئن بود که من بلایی سر آیدین آورده ام، و حدسش درست بود.

بعد از مرگ پدر جواز کسب مغازه را با رضایت آیدین به نام خودم کردم و مادر معترض شد. آیدین آرام و قرار نداشت، از کله سحر تا بوق سگ بیدار بود و وقتی ازش می پرسیدند دنبال چه می گردی؟ می گفت دنبال خودم.

موومان دوم
روزی که حجره را از شریکم خریدم، بسیار خوشحال بودم. برای پسر بزرگم یوسفِ ساده لوح و زودباور، خودنویسی خریدم که جوهر پس داد و فرش را کثیف کرد. برای پسر دومم، آیدین ذره بین خریدم تا دیگر عینک ذره بینی کسی را ندزدد. چون سابقا از سر کنجکاوی شیشه عینک پدربزرگ را که از ارومیه به اردبیل آمده بود برداشته و در کیف مدرسه اش گذاشته بود. او را به درخت بستم و با کمربند به کپل هایش زدم، اما او هم چنان انکار می کرد. یوسف گریه کرد و مادر طرف آیدین را گرفت. پدربزرگ آدم یک دنده ای بود، چهل سال پیش به دولت قاجار سنگ فروخته بود و نتوانسته بود پولش را وصول کند. چهل سال بود که نامه نگاری می کرد تا حقش را بگیرد و نتوانست. برای پسر سومم، اورهان یک کامیون اسباب بازی خریدم که مدام آیدین آن را برمی داشت تا بداند چگونه کار می کند و آخر هم آن را اوراق کرد و کتک خورد. برای آیدا یک عروسک پلاستیکی آمریکایی خریدم که سوت می زد و آیدین سوتش را خراب کرد. آیدین با ذره بین همه جا را به آتش می کشید.

یوسف ساکت و مهربان بود. اورهان مطیع و آرام بود. آیدای زیبا در خانه گم بود، تنها کارش آشپزی و خیاطی بود، در یازده سالگی رماتیسم گرفته بود. آیدین بچه عجیبی بود، درس نمی خواند و بیست می گرفت. هیچ کس را به حساب نمی آورد، به جز آیدا ومادر. آیدین و آیدا مثل مادرچشم های کشیده تاتاری داشتند.

سالی که ارتش تسلیم شد و روس ها به شهر ریختند، هواپیماهای روس دسته دسته چترباز پیاده کردند. آیدین مدام می خواست بفهمد چه خبر است و از دست من کتک می خورد. روس ها سراسر شمال ایران را گرفتند. من حجره را بستم. نان گیر نمی آمد. مردم همه دزد و دریده شده بودند. من سعی می کردم با ایاز حرف بزنم و بفهمم چه باید کرد. او در مکان های عمومی خودش را از من کنار می کشید، از ترس مردم و روس ها لباس شخصی می پوشید. یک شب به خانه ما آمد و گفت شاه رفت. آیدین در تاریکی ایستاده بود و گوش می داد. قرار شد از آن به بعد هر شب ایاز چهار نان به ما برساند. روس ها به ناموس مردم تجاوز می کردند. ایاز خبر آورد که انگلیسی ها از جنوب وارد ایران شده اند. رضاشاه با وزیر مختار روس و انگلیس مذاکره ای بی ثمر داشت و برای جلوگیری از کشت و کشتار از سلطنت کناره گرفت. محمد رضا که تاکنون ولیعهد بود جای پدر را گرفت.

یک روز حقوق کارگران کارخانه پنکه سازی لرد کسری داشت. مباشر شرکت، حقوق کارگران را کم کرده بود. آقای لرد مباشر را گوشمالی داد. یک نانوایی در محوطه کارخانه دایر کرد تا به کوری چشم روس ها، کارگران غم نان نداشته باشند. هنوز چتربازان روسی در شهر فرود می آمدند. یوسف با چتر پدر از بام به پایین پرید و فلج شد. چیزی شد بین آدم و حیوان. کنترل ادرار و مدفوع خودش را نداشت. فقط خورد و خوراکش خوب بود. آقای لرد به دیدار یوسف آمد. دلش سوخت و مقرر کرد روزی پنج نان به خانه ما بیاید. بعد از یوسف من آیدین را پسر بزرگ خانه می دانستم. اما او حرف مرا نمی خرید. پول تو جیبی اش را قطع کردم. در ماست بندی کار گرفت و پولش را صرف خرید کتاب و کاغذ کرد. او از تخمه فروشی بیزار بود. وقتی آیدین کوچک بود لحظات شاد هم با یکدیگر داشتیم، مثلا شنا و بازی با هم در شورآبی. او اغلب مرا جابر صدا می زد و کمتر به من، پدر می گفت.

آیدین با اصرار من و مادرش مدتی هم به مدرسه رفت و هم در حجره مشغول به کار شد. در عرض دو ماه، تمام کارها را یاد گرفت. اورهان مدرسه نمی رفت و حسادت می کرد. آن روزها جنگ تمام شده بود برای جلوگیری از اغتشاش دو سبیل کلفت حزبی را دار زدند، غائله خوابید. ایاز به من هشدار داد مواظب بچه هایم در مدرسه باشم که گول حزب را نخورند. من از آن پس بیشتر مواظب آیدین بودم. می خواستم درس را ترک کند و کاسب شود. پالتوی قرمزی داشت که بسیار به آن علاقمند بود. برای این که او را از رفتن به مدرسه منصرف کنم به او گفتم که اگر پالتو دخترانه را بپوشد نباید به مدرسه برود. پالتو را از آن به بعد فقط در خانه پوشید اما مدرسه را رها نکرد. به آیدین گفتم اگر به مدرسه می رود دیگر حق ندارد به حجره بیاید. قبول کرد و حجره مال اورهان شد.

تابستان رسید. مردی به نام انوشیروان آبادانی که در اصل تهرانی بود و مهندس آرشیتکت، با ماشین بنز مشکی اش به خانه ما آمد و از آیدا خواستگاری کرد. خواهرش قبلا آیدا را دیده و پسندیده بود. او تازه از آمریکا آمده بود تا با نجیب ترین و زیباترین دختر دنیا، آیدا ازدواج کند. من از این که او آداب و رسوم ما را زیر پا گذاشته بسیار ناراحت شدم. به او جواب منفی دادم. رفت تا ماه بعد برگردد و دوباره جواب بگیرد. او چهارده ماه آمد و رفت. یک بار آیدا را که از کلاس خیاطی برمی گشت در بیرون از خانه دید. آیدا او را با گریه از خود راند. آیدین که طرفدار آیدا بود و این صحنه را دیده بود، از او خواست که خود تصمیم بگیرد و منتظر تصمیم پدر یا اورهان نباشد.

پاییز بود که من در حجره را بستم و به تبریز رفتم، همه اهل خانه را گذاشتم تا ترتیب عروسی را بدهند. آیدا لباس عروسی اش را خودش دوخت. انوشیروان با مادر، سه خواهرش و سایر بستگان آمدند. آیدین خانه را تزیین کرد. خانواده داماد سنگ تمام گذاشتند و حسابی خرج کردند. عمو صابر آمده بود و سه نوازنده با خود آورده بود. من خواسته بودم عروسی بی سروصدا برگزار شود. آیدین که پسر بزرگ بود جای مرا گرفت. اما عروسی کسل کننده ای بود. من بعد از دو روز آمدم. عروس و داماد بعد از سه روز رفتند. حتی بعد از عروسی با انوشیروان دوستانه برخورد نکردم. آیدا خودش او را انتخاب کرده بود و من دیگر دخالتی نکردم.

آقای لرد صاحب کارخانه درگذشت. مراسم باشکوهی برایش گرفتند. من در آن مراسم شرکت کردم. او انگلیسی دست و دلبازی بود و به بچه ها مرتب هدیه می داد. در جشن سالگرد کارخانه مدال همسایه شریف را به من داده بود. بعد از جنگ و به خصوص بعد از مرگ لرد، تمام خانه های شهر، خصوصا خانه ما را سمپاشی کردند. شرکت آمریکایی بایکوت در شهر نمایندگی زد. از آن پس همه محصولات آمریکایی به ایران سرازیر شد. این شرکت بزرگترین مشتری تخمه آفتاب گردان شد و کسب ما رونق گرفت.

بعد از رفتن آیدا من دل و دماغ نداشتم. گاهی شب ها بیرون می رفتم و قدم می زدم. یک شب متوجه شدم ایاز پاسبان به سمت شمال رفت و ساعت ده شب برگشت. فکر کردم این مامور شریف شب ها هم کار می کند. وقتی این کار بارها تکرار شد مشخص شد که ایاز دو زن دارد.

من به خاطر آیدین که بیست سالش شده بود، عاشق کتاب و شعر، و متنفر از حجره بود، و مادرش طرفداری اش را می کرد، دست روی زنم بلند کردم و به مرده هایش بدوبیراه گفتم. او این قدر ناراحت شد که با آیدین به قبرستان رفت و ساعت ها بر سر قبر پدرش گریه کرد. او از آیدین خواسته بود تا دوباره به حجره برود و به من کمک کند، چون نمی خواست همه چیز فقط به اورهان برسد.

شعری به نام شعر سرخ از آیدین در روزنامه چاپ شد. ایاز به من هشدار داد که مواظب آیدین باشم. می توانست او را دستگیر کند تا یکی دو ماه آب خنک بخورد، اما به خاطر من این کار را نمی کرد. استادِ آیدین در زمینه شعر، استاد دلخون بود. پس از مدتی استاد دلخون را گرفتند و به جرم تخریب اذهان جوانان غیور به تهران بردند. آیدین تحتِ تربیت او شعر می گفت و در بیست و دو سالگی آوازه اش در شهر پیچید. در همسایگی ما زنی بیوه به نام فروزان بود که سعی کرد خود را به آیدین نزدیک کند اما نتوانست.

آیدا که در آبادان زندگی می کرد، با پسرش سهراب سالی یک بار برای دو هفته به دیدن ما می آمد. چاق شده بود و درد مفاصل نداشت. به خوبی انگلیسی حرف می زد. از این که آیدین در زیر زمین زندگی می کرد ناراحت بود. دستی به سر و روی زیرزمین کشید تا آیدین را خوشحال کند. آیدین با سهراب بازی می کرد. قصد ازدواج نداشت. دلش به استادش خوش بود که حالا دلخوشی اش از بین رفته بود. می خواست به تهران برود و درس بخواند. وقتی انوشیروان دنبال آیدا و پسرش آمد از آیدین خواست به آبادان بیاید و با آنها زندگی کند. اما آیدین می خواست به تهران برود.

ایاز می خواست بیاید و آیدین را دستگیر کند. من از او فرصت خواستم. فردای آن روز خورشید گرفت و من گفتم کفر ما را گرفته است. به اتاق آیدین در زیرزمین رفتم و همه چیزش را سوزاندم. آیدین که شب به خانه آمد هیچ نگفت و برای همیشه از خانه رفت. از آن شب به بعد خیلی طعم بی پولی و تنهایی و دربدری کشید. در روزنامه خواند که استاد دلخون درگذشته است. بالاخره به کمک فروزان زن همسایه که در بانک کار می کرد در رام اسبی در کارخانه چوب بری مشغول کار شد. چوب بری متعلق به آقای گالوست میرزایان ارمنی بود که اهل ایروان روسیه بود. او برای آیدین حقوق ماهی دویست تومان مشخص کرد. گاهی اورهان به او سر می زد زمانی فروزان. من یک بار به سراغش رفتم. خواستم گذشته ها را فراموش کند و همراه من بیاید که نیامد. آیدین زیاد کار می کرد و میرزایان از او می خواست تا کمی هم به فکر خودش باشد.

میرزایان به آیدین گفت که چند امنیه آمده اند که تو را ببرند سربازی. آیدین نمی خواست به سربازی برود. می خواست پس انداز کند و در تهران با خیال راحت چند سالی درس بخواند. میرزایان او را یک شب در خانه اش پناه داد. در آن خانه او با مسیو سورن برادر میرزایان، سورمه دختر برادرش، و با مادربزرگ سورمه آشنا شد. برای آن ها شعری از بر خواند و همه لذت بردند. از فردای آن شب آقای میرزایان او را در زیرزمین کلیسا جا داد تا مخفی شود. آیدین زیرزمین را تمیز کرد و وسایل نو را در آن جا داد. سپس قابسازی را که از استاد دلخون یاد گرفته بود ادامه داد. کار می کرد، حقوق می گرفت، روزنامه و کتاب می خواند. او روزی پنجاه قاب درست می کرد و پنجاه تومان می گرفت. روزی سه بار زن خدمتکار برایش غذا می آورد. سورمه هر غروب از دریچه ی شیشه ای سقف برایش کتاب و روزنامه پایین می انداخت. فروشگاه صنایع چوب گالوست قاب های او را می فروخت و سود می کرد. کم کم آیدین عاشق چشم های عسلی و موی طلایی سورمه شد. یک روز نامه ای نوشت و به خانه خودشان انداخت تا بدانند که سالم است. مادر تمام شهر را گشت، به کارخانه رام اسبی رفت، تمام آدم های شهر را واسطه قرار داد تا آیدین را پیدا کند. حتی به کلیسا رفت اما فایده نکرد. میرزایان به امنیه ها گفته بود وقتی شنیدم آیدین سرباز است اخراجش کردم.

آیدا با سهراب از آبادان آمدند اما آیدین را ندیدند و برگشتند. اورهان همه امور خانه و حجره را به دست گرفته بود. آیدین کار می کرد و پس انداز می کرد. رفته رفته بعد از دو سال فهمید که سورمه هم عاشق اوست. سورمه که نام اصلی اش سورملینا بود سال ها قبل ازدواج کرده و شوهرش را در تصادف از دست داده بود. او موهای آیدین را کوتاه کرد. ریش سبیلش را مرتب کرد. چهار سال گذشت. موسیو سورن که قهوه فروش بود، به دیدار آیدین آمد و برایش تعریف کرد که زنش و پسر یک ساله اش دانیال را در اثر تیفوس از دست داده و تنها سورمه را دارد. آیدین قصد بیرون رفتن از زیرزمین را داشت. می خواست به تهران برود و درس بخواند. سورمه از این تصمیم آیدین ناراحت بود. فردای آن روز در روزنامه خواند که زنی به نام آیدا در آبادان خود را به آتش کشیده است.

موومان سوم
آیدین از وقتی خبر خودسوزی آیدا را در برابر چشمان پسرش سهراب شنید سیگاری شد. مرگ آیدا ضربه شدیدی به او زده بود. همسایه ها گفتند که آن شب انوشیروان آبادانی آیدا را از خانه بیرون انداخته و او که نه راه پس داشته و نه راه پیش خود را به آتش کشیده است. شوهرش برای مراسم کفن و دفن به اردبیل آمد اما پس از آن سهراب را برداشت و به آمریکا رفت، در نامه ای نوشت که دین آیدا را به پسرش سهراب می پردازد. کسی نفهمید چرا آیدا خودش را سوزاند.

بعد از چهار سال، آیدین به خاطر مرگ آیدا به خانه شان برگشت و تا یک ماه به خانه ما نیامد. وقتی آمد از خانواده اش برایم حرف زد. پدرش او را در آغوش گرفته و محبت کرده بود. قرار شد روزها به حجره پدرش برود و شب ها آزاد باشد.

مادر که ناراحتی و سرگشتگی آیدین را می دید دلش می خواست دختر دایی ناصر را برایش بگیرد تا شاید حالش بهتر شود. مادر نمی دانست که او مرا دوست دارد. او همیشه دوست داشت من جلوی رویش باشم. کار کنم و او تماشا کند. دوست داشت با موهایش بازی کنم، نوازشش کنم. او مسیح من بود. دوستش داشتم و دوستم داشت. دلش می خواست همیشه کلاه به سر بگذارم، می گذاشتم. من دوست نداشتم پالتو بپوشد. با کت و شلوار خیلی شیک می شد. شعرهایی برای من می سرود. من سه سال از او بزرگتر بودم. یک شب کریسمس به اصرار از زیرزمین کلیسا او را پیش پدر و عمو بردم. من سابقا در قهوه فروشی پدرم کار می کردم. ناراحت بودم که عمو گالوست خیلی از او کار می کشید. پدرم آیدین را دوست داشت. آیدین اهل ادبیات بود. کمی زبان فرانسه می دانست و منظم بود. دلم می خواست از زیر زمین بیرون بیاید و هوایی بخورد، اما او می ترسید. ناراحت بود که من به دیدارش در زیرزمین کلیسا می رفتم چون نمی خواست شرمنده عمویم شود. من سیزده سال در ایروان زندگی کرده بودم و دختر آزادی بودم. ترس ها و شرمندگی های آیدین را نمی فهمیدم. بعد از مرگ آیدا از صبح در حجره کار می کرد و عصرها ساعت چهار به بعد با هم بودیم. عمو گالوست طبقه بالا را در اختیار ما گذاشته بود. مادربزرگ نگران بود که عقد یک ارمنی با مسلمان چگونه امکان پذیر است. آیدین از من می خواست که از زندگی اش بروم چون می ترسید من هم مثل آیدا ذله شوم. او حال و آینده را رها کرده بود و به گذشته چسبیده بود. او به تنهایی و فکر کردن علاقه داشت. من برایش یک دست کت و شلوار شیک خریدم. او قصد داشت مرا از پدرم خواستگاری کند. ما هم در کلیسا و هم در محضر عقد کردیم و زن و شوهر شدیم. من باردار شدم و آیدین گوشواره ای به من کادو داد. او دختر می خواست. آیدین یادش بود که در بچگی شاگرد دوم شده بود و پدرش به او گفته بود اگر شاگرد اول بشود برایش دوچرخه می خرد. او شاگرد اول شده بود اما هرگز صاحب دوچرخه نشده بود.

هفت ماه مغازه قهوه فروشی سورن بسته بود. آیدین همه بیمارستان ها، نظمیه، قبرستان همه را سر زده بود و مرا پیدا نمی کرد. در بیمارستان او پارچه سفید روی جسد را پس زد و مرا شناسایی کرد. باور نمی کرد من مرده ام.

پدر آیدین با بیماری قلبی از دنیا رفت. پیش از مرگ از آیدین و اورهان خواست تا یکدیگر را دوست بدارند. اما تخم کینه بین آن ها توسط پدر و مادر سال ها پیش پاشیده شده بود. اورهان یک بار رفته بود و کلید حجره را برای آیدین نگذاشته بود. آیدین قفل ساز آورد و قفل ها را برید. وقتی اورهان آمد با هم دست به یقه شدند. مردم آن ها را سوا کردند. دعوا را به خانه هم بردند. مادر واسطه شد و آشتی کردند. قرار شد یک روز حجره را باز نکنند و با هم بروند ویله دره.

موومان چهارم
من آیدینم اما همه به من می گویند «سوجی دیوانه»، اورهان به من می گوید نره غول! گاهی اورهان مرا زنجیر می کند تا راه دور نروم. من عاشق کتاب و روزنامه هستم. مدتی است مشاعرم را از دست داده ام. جذام در شهر آمده است. اورهان صد صفحه به من داد که انگشت بزنم، من زدم. مربوط به باغ زردآلو بود، حجره و خانه. همه ارثیه پدر را به او دادم اما از او خواستم زیرزمین را به من بدهد ، درختان کاج و کلاغ ها را هم داد من کلاغ و چلچله نمی خواستم. به اورهان می گویم درست است که گاهی پرت و پلا می گویم اما گاهی هم آدمم و درست حرف می زنم. همه آلمان ها مرده بودند. فقط هیتلر مانده بود که او را هم معشوقه اش به کشتن داد. مثل خانواده ما که همه مرده اند و فقط من ماندم که من را هم معشوقه ام به کشتن داد.


موومان یکم ۲
من در اصطبل تاریک به خواب رفته و خواب می دیدم. ناگهان از خواب پریدم و متوجه شدم پیرمرد با مال هایش رفته است. ساعتم را هم دزدیده است. از ترس و سرما می لرزیدم و در حال مرگ بودم. در خیال باغ زردآلو را به عمو بخشیدم، خانه را به خاله ها و دایی ها دادم، اسباب ها را به عمه، اما نتوانستم از حجره به راحتی بگذرم. آیدین اکنون چهل و دو سال دارد و من چهل ساله هست.

به یاد دارم که بارها آیدین را از قهوه خانه شورآبی جمع کرده ام و به خانه آورده ام. او را تهدید می کنم که اگر باز هم برود به نرده های ایوان، یا به تختش در اتاق زنجبرش می کنم و حتی پنجره ها را گِل می گیرم. او زیر لحاف می خزد و گریه می کند و من لذت می برم که آدم مغروری مثل او را تحت فرمان دارم. او دیپلم داشت، شعر می گفت، می خواست پول جمع کند و به دانشگاه برود، نتوانست چون آن شکست پوزه اش را به خاک مالید. برتری اش را به رخ من می کشید. من در بازار بزرگ شده بودم، میان گرگ ها.

وقتی مادر مرد، من ماندم با دو آدم علیل. یکی یوسف، یکی آیدین. نیمتاج می آمد و یوسف را تمیز می کرد، جارو میزد، غذا می پخت، ظرف و رخت می شست. اما او هم جایی برید و هر چه اصرار کردم نیامد. یک روز ماشین کرایه کردم و یوسف را به نزدیک نمین بردم. سعی کردم در بیابان با کمربند خفه اش کنم که هر چه کردم خفه نشد. رگ هایش را زدم اما خونش زود بند آمد. زنده به گورش کردم اما وقتی رویش را پس زدم دیدم زنده است و خاک می خورد. سنگی بر سرش زدم که مغزش بیرون ریخت. خاکش کردم و تا شهر دویدم.

یک بار پدر بنا آورد و زیرزمین را از نو سیمان کردند. در و پنجره درست و حسابی کار گذاشتند. مادر آن را فرش کرد. تختخواب و روتختی و کتابخانه در آن گذاشتند. من و پدر به رام اسبی رفتیم. پدر گفت گذشته ها را فراموش کن. آیدین گفت پدر مرا فراموش کن.

من در اصطبل دارم یخ میزنم. یک عمر در بازار گرگ بودم تا بتوانم دوام بیاورم. حالا گرگ ها بیرون اصطبل منتظرند مرا پاره پاره کنند. مادر گفته بود خیر نمی بینم. او همیشه شک داشت که من چیزی به سر آیدین زدم و دیوانه اش کردم. همه چیز زیر سر من بود، اما من مغز چلچله به خورد آیدین داده بودم و چیزی به سرش نزده بودم. مرتب می ترسیدم آیدین به یاد بیاورد که چه چیزی به خوردش داده ام، اما خوشبختانه چیزی به یاد نمی آورد. گاهی که می گفت سرم بازار مسگرهاست، مادر به من پرخاش می کرد که چه چیزی به خوردش داده ام. می خواست بداند تا پادزهرش را تهیه کند. وقتی آیدین مغز چلچله ها را می خورد می گفت خوشمزه است اما مثل سرب سنگین است و بلافاصله بعد از خوردن حالش خراب شد. چلچله ها را خودم گرفته بودم و داده بودم آقا بیوک قهوه چی غذایی از خود چلچله ها و مغزشان برایم درست کرد و به خورد آیدین دادم.

پدر در بستر بیماری بود. غم مرگ آیدا و غیبت چهار ساله آیدین او را از پا در آورده بود. من و آیدین به سرعین و گاومیش گلی رفتیم تا روحیه مان عوض شود. در آنجا آذر را دیدم وعاشقش شدم. بعدها با او ازدواج کردم اما بچه دار نشدیم. به آذر گیر دادم که بچه می خواهم. پیش دکتر رفتیم اما کاش نمی رفتیم. دکتر گفت ایراد از من است. آذر بی اجازه من از خانه بیرون می رفت، او را هفته ای دو سه بار می زدم. ایاز گفت طلاقش بده. دادم. بعدها آیدین او را در کاروانسرا نشانم داد که دو تا بچه دارد، یک دختر و یک پسر.

یک بار مقدار زیادی تخمه شکستم و پوست هایش را روی آیدین ریختم که خواب بود. وقتی بیدار شد خودش و مادر پرسیدند چرا این کار را کردم؟ گفتم برای خنده!

یادم هست که آقای لرد مرا باهوش می دانست. اما آیدین را یک احمق تمام عیار. پدر به لرد می گفت نبض بازار دست ماست و لرد می گفت نبض شما هم دست ماست.

سه چهار روز پیش یک کشیش به حجره آمد گفت که پدر تعمیدی المیرا دختر آیدین اورخانی است. شناسنامه آیدین را هم داشت. من می خواستم شناسنامه را ازش بگیرم اما نداد. مسخره است آیدین دختری پانزده ساله دارد و نسل پدر ادامه پیدا کرده است.

من از اصطبل بیرون آمدم، سرما مرا فلج کرده بود. در شور آبی افتادم. طنابی که می خواستم به گردن آیدین بیندازم دستم بود. پیش از این که آیدین را پیدا کنم کلکم کنده شد. مادر می خندید، دست مرا گرفت و با خودش برد. طناب طوری در آب افتاده بود که انگار مردی خود را در آب حلق آویز کرده بود.

از سمفونی مردگان
عباس معروفی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات